نرگسِ مَست



.2.

دروغ چرا واقعا دلم می خواد دوباره کافه چی بشم :)

دلم برای  اون دختر پسری که همیشه میومدن و املت می خوردن، تنگ شده. دختره یه بار بهم گفته بود خیلی شبیه یکی از دوستای دوران مدرسش ام.

یا حتی اون مرد عینکیه که پُلیور می پوشید و هر صبح میومد می شست پشتِ میز کنار پنجره و آمریکانوی دبل سفارش می داد و بعد تکیه میداد به صندلیش و در حالی که کتابی که به لبه ی میز تکیه داده بود رو میخوندو سیگار هم می کشید.

یا عارف که به شدت متشخص بود و برعکسش دوس دختر افاده ایش خیلی رو مخم می رفت. البته این آخرا خیلی خوب تر رفتار می کرد.

حتی دلم برای هاجرم تنگ شده. برای همه ی غر زدناش بابت سَمبل کاریامون. همیشه می گفت بعد از ندا تنها کسی که عین ندا خوب بوده من بودم =))

هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن آدما و روزمرگیشون از دید یه کافه چی می تونه انقد جذاب باشه وگرنه هیچ وقت تجربه ش نمی کردم.

اعتیاد میاره.


.5.

برقامون رفته.

از کِی فعلِ  رفته برای برق استفاده شد یعنی؟!

نشستم یه کُنجی یاد می‌کنم اون روزا رو که تو برق رفتنا چراغ توریِ دیوار کوبو روشن می‌کردیم؛ یادش بخیر. زهوار در رفته با گاز کار می‌کرد.

هئی. اون روزا اگه سوی خونمون می‌رفت سو‌ی یه چراغ دیگه روشن می‌شد!

این روزا تو تاریکی و سکوت می‌شینم یه گوشه، هر کسی تو گوشیِ خودش تا برق بیاد وای فای وصل شه یا اصلا بسته داریم نیادم مهم نیس! دیگه صلواتم نمی‌فرستیم بعدش!

آخی. حتی فلسفه ی صلوات بعد از اومدن برق رو هم نفهمیدیم:)

تاریکه؛ صدای شرشر بارون و رعد و برق میاد. یه جیرجیرک گیر افتاده پشتِ پنجره؛ صدای منقطع بال بال زدنش وقتی خودشو می‌کوبه به پنجره میاد. یه درصد شارژ دارم. شنیدنِ مطلق. حس خوبیه :)

+ دیشب نوشت.


.4.

نصرتِ رحمانی می‌خونم:

 

من خسته نیستم
دیریست خستگی‌ام
تعویض گشته است به درهم‌شکستگی.
من خسته نیستم
درهم‌شکسته‌ام
این خود امید بزرگی نیست؟

.

ای دوست
این روزها
با هرکه  دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است

شاید ما رو می‌گه کی می‌دونه؟ حداقل دیگه خودمم گاهی نمی‌فهمم الان تو چه وضعیتیم؟ قرمز ؟ آبی؟ زرد؟ سبز؟

هئی. همه آلودگیست این ایام. 


.3.

می گه وقتی بچه بوده فک می کرده بچه سر راهیه.

مامانش 6 تا بچه داشته اما همش اونو می زده و عصبانیتشو سر اون خالی می کرده؛ مامانش دو تا دختر داشته اما فقط یه عروسک برا دختر کوچیکه خریده. اونم دلش عروسک می خواسته.

یه روز که عروسک خواهرشو برمی داره تا بازی کنه مامانش می بینه و دعواش می کنه، حتی می زندش.

45 سالشه اما هنوز با حسرت و غم از اون موقع ها می گه؛

هنوزم حسرتِ عروسک تو دلش مونده.

 

کاش هیچوقت بین بچه هاتون فرق نذارین.

اونا هیچ وقت دوباره بچه نمی شن.

اونا هیچوقت نمی تونن مثل وقتی که بچه ان همه ی آرزوشون داشتنِ یه عروسکِ ساده باشه.


.2.

دروغ چرا واقعا دلم می خواد دوباره کافه چی بشم :)

دلم برای  اون دختر پسری که همیشه میومدن و املت می خوردن، تنگ شده. دختره یه بار بهم گفته بود خیلی شبیه یکی از دوستای دوران مدرسش ام.

یا حتی اون مرد عینکیه که پُلیور می پوشید و هر صبح میومد می شست پشتِ میز کنار پنجره و آمریکانوی دبل سفارش می داد و بعد تکیه میداد به صندلیش و در حالی که کتابی که به لبه ی میز تکیه داده بود رو میخوند، سیگار هم می کشید.

یا عارف که به شدت متشخص بود و برعکسش دوس دختر افاده ایش خیلی رو مخم می رفت. البته این آخرا خیلی خوب تر رفتار می کرد.

حتی دلم برای هاجرم تنگ شده. برای همه ی غر زدناش بابت سَمبل کاریامون. همیشه می گفت بعد از ندا تنها کسی که عین ندا خوب بوده من بودم =))

هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن آدما و روزمرگیشون از دید یه کافه چی می تونه انقد جذاب باشه وگرنه هیچ وقت تجربه ش نمی کردم.

اعتیاد میاره.


.6.

وقتی پدر و مادرم بعد از ۹ سال دادگاه رفتن جدا شدن یاد گرفتم صبر همیشه خوب نیس چون آدم یه بار زندگی می‌کنه و یه بار فرصت داره برای خوب زندگی کردن! تا کِی صبر کنه همه چی خوب می‌شه آدما خوب می‌شن روزای بد می‌گذره؟ پس سال هایی که می‌تونست خوب بگذره چی؟ بهترین روز های جوونیش چی؟

یاد گرفتم مهربونی و گذشتِ بیش از حد هم خوب نیس، اگه کسی اومد زندگیتو جمع کردو برد و جواب رفتار وقیحانشو ندادی باختی؛ اگه وقیح بود وقیح باش چون کسی که حرف درست و مهربونی حالیش نمی‌شه باید به زبون خودش باهاش حرف بزنی.

اینا هم که می‌گن تو اگه عین اون رفتار کنی چیت کمتر از اونه گوه می‌خورن.
شرایط هر کسی با کسِ دیگه فرق داره و این که تا ابد نمی‌شه در مقابل کسی که بیشعور و بی‌شرفه با خوبی برخورد کرد آدم یه جا باید  خوب بودنی که طرف داره ازش سو استفاده می‌کنه رو تموم کنه و برینه بهش:)
حرف نزدن هم یه حدی داره.

 

+ وقتی عصبیم از قضاوت!


نمی‌دونم چطور بگم وقتی پدر مادر در حق تو اجهاف می‌کنن و بین تو و فرزند دیگه‌شون فرق می‌ذارن این‌که بیانش کنی و حرف بزنی بی احترامی نیست!

تا وقتی دردی بیان نشه کسی نمی‌فهمه تو درد داری؛ نتیجتاً کسی هم برات کاری نمی‌کنه. این که بگی عیبی نداره من خوبی می‌کنم من می‌بخشم من سکوت می‌کنم و احترام می‌ذارم غلطِ محضه.

این که احترام گذاشتن تو سکوت کردن و گذشتن از حقه اشتباهه؛ فرهنگ غلطیه که تو بهش پایبندی و به حدی درست انگاریده شده بین جامعه ی تو که حتی وقتی جای تو حرف می‌زنم، پدر و مادرت از من و حتی تو دلخور می‌شن!!!! درحالی که حق ناراحتی ندارن! حق ندارن دلخور بشن؛ تو داری نگهشون میداری بهشون هر نوع کمکی که بخوان کردی چه مالی چه معنوی اون وقت علاقه ی مالی و معنویشونو نثار کسی می‌کنن که حتی بهشون سر هم نمی‌زنه. اون وقت حتی وقتی ازشون کمک می‌گیری هم گوه می‌زنن تو زندگیت؛ ناحقی که از کسِ دیگه در حق تو شده رو بدون اطلاع تو می‌بخشن . حالم بهم می‌خوره از این احترامی که با سکوت تو مهر تایید زده به بیعدالتی اونا. حتی بی عدالتیِ بقیه و هر کسی که در حقت بد کرد و تو بخشیدی و حرف نزدی.

ناراحت می‌شم که تهش می‌گی خدا عادله و عدلشو اون دنیا برقرار می‌کنه :)

ناراحت می‌شم چون خود خدا هم گفته مومن باید خودش برای گرفتن حقش تلاش کنه. عصبیم، عصبیم. خودمو در قبالت مسئول می‌دونم ولی حتی وقتی خودت هیچ‌کاری نمی‌کنی. بگو به من چیکار کنم مامان؟


.9.

دارم برا ارشد می‌خونم ولی خوندنام منسجم نیس؛ از دست خودم عصبیم. خیلی تنبل شدم. قبل از کرونا با وجود همه ی شلوغیام همه برنامه هام سر جاش بود کار می‌کردم درسامو می‌خوندم، خریدای طولانی می‌رفتم برای کلاسای عملی. همه چی اونقد اوکی بود که با وجود کارم با این که وقت کمی که داشتم، به همه چیز می‌رسیدم به حدی که ترم پیش الف شدم! انگار هرچی خلوت تر باشی بیشتر تنبل تر می‌شی :(

باید بشینم برنامه بریزم.


دو سال گذشته،

امشب باهام قهره؛

سه شبه که هر شبش می‌گذره به قهر.

از این قهر عصبیم توام با ناراحتی.

دو سال گذشته،

یکی پیام می‌ده از دوسالِ پیش،

می‌گه آهنگمو گوش کن برای تو ساختمش، ولی به کسی نگو.

بی‌رحم می‌گم به چند نفر گفتی براشون ساختیش که می‌گی به کسی نگو.

کنجکاو می‌رم گوش می‌دم می‌بینم شعری که چند بار از من شنیده رو خونده.

حالم بهم می‌خوره.

از خودم، از عذاب وجدان.

 

خیلی خنده داره ولی یاد این میوفتم: 

ما مثل دومینو بهم ضربه می‌زنیم

من به تو، تو به اون، اون به اون =))


و نهایتاً،

انگار زندگی هنوز خوشگلیاشو داره =))

شروع کردم به ساختن یه سری زیورآلات به امید راه اندازی درست و اصولیِ کارم.

اولش که وارد صنایع دستی شدم هیچ‌ تصوری نداشتم از رشته‌ام و حتی تصور هم نمی‌کردم بخوام به عنوان شغل آینده‌م ادامه‌ش بدم. اما الان واقعا دوسش دارم. خلق کردن کیف می‌ده.

این که کل روند ایده و طراحی و ساخت و پرداخت یه چیزی کارِ خودِ خودت باشه کیف می‌ده.

 


واقعا خودمو درک نمی‌کنم! به خودم می‌گم خب دختر حداقل می‌ذاشتی یه دو روز بگذره بعد هیچ غلطی نمی‌کردی!! اصلا گند بزنن به شخصیتم!

کلا این سه روزی که گذشت حدودا ۳ ساعت رو یادگیری تمرکز کردم! درحالی که باید مثلا ۶ ساعت می‌بود. کتاب هم هیچی نخوندم!

خب پس یه رویه دیگه رو باید در پیش بگیرم، این‌طوری نمی‌شه. فردا می‌زنم بیرون از خونه و یه جایی غیر از خونه این کارا رو می‌کنم ببینم چی می‌شه. بدبختی این‌جاست که ماه رمضونه و هیچ کافه‌ای هم باز نیست آدم بره بشینه توش. بعد حالا من چقد خرم. از همین الان دارم فکر می‌کنم اگه من برم بیرون و چند ساعت خونه نباشم، اون وقت کارای خونه چی می‌شه؟ علی چی‌؟ قراره تنها بمونه؟ گناه داره خب :(

 

 

تقریبا دو ماه از کار فول تایمی که داشتم در اومدم. تقریبا اوایل بهمن ماه بود که به مدیر مجموعه گفتم که تا آخر بهمن می‌مونم و بعدش می‌رم. قراردادم تا آخر اسفند ماه بود ولی جدا انقد محیط اعصاب خوردکنی بود که نمی‌تونستم یک ماه دیگه تحمل کنم. از بخت بد روزگار دقیقا یک هفته بعد از این که برگه استعفامو تحویل دادم مدیرمون گفت که ما فقط تا آخر بهمن هستیم و بعد از اون شرکت منحل می‌شه! از فردا هر کسی که کار مهمی نداره نیاد سر کار. بقیه همکارام بخاطر این که تا آخر اسفند قرارداد داشتن تا آخرین روز اسفند حقوق گرفتن در حالی که بعضی‌ها از فردای اون روز نیومدن سرکار. من چون استعفا داده بودم هم تا آخر بهمن رفتم سر کار هم حقوق اسفند رو دیگه دریافت نکردم و بدشانسی محض یعنی این.

توی این دو ماه هم که می‌گذره هیچ غلط خاصی نکردم. یه وقتایی فکر می‌کنم اگه علی نبود من چیکار می‌کردم؟ بازم می‌تونستم دو فاکینگ ماه رو بخورم و بخوابم و عین خیالم نباشه؟ چون واقعا الان اونه که رسما زندگیمونو با تمام خرجاش و وام‌هایی که داریم داره به دوش می‌کشه. من هیچ‌وقت با وجود علی احساس کمبود یا فشار نکردم ولی می‌دونم اون تا چه حد هرباری که نزدیک قسط می‌شد یا وقتی به تمدید خونه سرسال رسیدیم، فشار زیادی رو تحمل کرده.

این روزا دارم تمام سعیمو می‌کنم که بتونم کار فریلنس گیر بیارم. عذاب وجدان این که همه هزینه‌ها روی دوش علیه واقعا داره خفه‌م می‌کنه.

گزارش مزخرف امشب هم تموم شد. خب احتمالا دو روز دیگه هم میام می‌گم هیچ غلطی نکردم باز! از همین الان امیدوارم دو روز دیگه این‌طوری نباشه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها